محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

زبل مامان

بعد از دوهفته به هم رسیدن

سلام دوستای خوب، من خاله محمدرضا هستم خیلی دوستش دارم و براش این وب رو درست کردم البته مامان جونش خیلی دلش می خواست خودش این کار رو انجام بده ولی هنوز موفق نشده که اینترنت داشته باشه ، تا اون موقع من خاطرات بامزه گل پسرمون رو که میدونم براش می نویسم و بعد ان شالله مامانیش به این زودیا خودش می شه نویسنده وب پسرش . خوب بریم سر اصل موضوع : محمدرضا و متین گلم که هر دوشون رو به اندازه دنیا دوست دارم بالاخره بعد از دو هفته به هم رسیدند توی خونه ما باهم کلی بازی کردند و خوش گذروندند و صد البته که حسابی هم دعوا کردند ولی نهایتا باهم خیلی خوب کنار اومدن مثل همیشه خب بچه ان دیگه صاف و ساده. بعد از کلی بازی به اصرار ما خوابیدن اما با وعده ...
24 اسفند 1392

رفتن به پیش دبستان

     اول مهر سال 92 شما هم مثل بقیه هم سن و سالات رفتی پیش دبستانی خیلی زیاد خوشحال بودی از همون روز اول خودتو تو دل خانم معلو و مدیرتون جا کردی وقتی اومدم دنبالت گفتی چه زود تموم شد ولی روز اولی زیاد دوست پیدا نکرده بودی و شاکی بودی که چرا دوستای تو ساختمون و کلاس تو نیستن که بعدش به شما گفتم نگران نباش حتما فردا دوست پیدا می کنی که خدارو شکر فرداش که اومدم دنبالت اینقدر از اینکه چند تا دوست پیدا کرده بودی زوق زده بودی که نمی زاشتی من حرف بزنم مدام از کلاس و دوستات حرف می زدی خلاصه یه سری مخ منو خوردی تازه شب که بابات اومد اونم به درد من دچارشد ولی از این روحیه اجتماعی تو خیلی خوشحال بود و برات آرزوی موفقیت...
24 اسفند 1392

کلاسهای متفرقه

  سلام نفسم: مامان جون پسرم امروز دوباره امتحان ترم دوم زبانت بود و تو مثل ترم قبل 100 گرفتی و هم ما رو خوشحال کردی و خودتم کلی کیف کردی تازه نمیدونی از اینکه تو رشته زیمناستیک خیلی پیشرفت داشتی چقدر احساس خوبی داریم (من و بابات )همیشه موفق باشی دعای خیرما همیشه بدرقه راهته  ...
24 اسفند 1392

مرورخاطرات

نفس مامان: عکس زیر که واست گذاشتم مال تولد عزیزه که خونه خاله میترا گرفته بودیم تو و متین (عشق خاله) باهم حسابی بازی کردین وقتی شادی شما رو میبینم اشک تو چشمام جمع میشه دست خودم نیست خیلی خیلی شاد بودنتونو دوست دارم  آخ که چقدر ناز افتادی با اون چشمای معصومت راستی اینجا دو ساله بودیا مامان فدای تو بشه نفس اینم یه عالمه بوس                                و........ عزیزای من شمامثل داداش می مونید ایشاالله همیشه همینجوری بمونیدو هوای همو داشته باشید...
24 اسفند 1392

تفریح جمعه

سام علیک امروز شما به خودتون رسیدین من و خاله مینا شما دو تا رو بردیم   پارک بادی  و کلی هم حال کردین              انقدر هیجان داشتی که من نشسته بودم صلوات میفرستادم که چیزیت نشه آخه نمیدونی چه جوری بازی می کردی؟           همیشه شاد باشی خاله ...
24 اسفند 1392

نمایشگاه رفتن آقا کوچولوی خاله

سلام جیگر خاله خوبی .عزیزم .چه خبرا ؟ من خبر دارم واست بخونش جمعه 21 بهمن 1390 با هم رفتیم نمایشگاه کیتکس .به گفته مامان مریم از کله سحر بیدارشون کرده بودی که برید نمایشگاه .بعد اومدید پیش ما وقتی به هم رسیدید شما  خواب بودی .نزدیکای نمایشگاه بیدارشدی و کلی از توی ماشین خودتون برای منو متین دست تکون دادی و هی متین رو صدا می زدی. خلاصه رسیدیم نمایشگاه ماشین ها رو که پارک کردیم دیگه گرفتنت سخت شد. یه دقیقه دست متین رو می گرفتی و دقیقه بعد یکی از ماها دنبالت که گم نشی. قبل رفتن توی نمایشگاه شیر کاکائو خوردی با کیک .تو نمایشگاه رو که نگو قلقله بود. همش دوست داشتی از پله برقی ها بالا بری و اویزون چی .چه کار خطرناکی.... توی نمایشگاه ح...
24 اسفند 1392

دیدار تازه

سلام عشق خاله ببخشید که توی این مدت مطلب جدید واست نذاشتم. آخه سرم شلوغ بود و تازه از شما هم که خبر نداشتم .آخه حسابی مریض بودی و واسه همین مامان مریم مجبور بود خونه نگهت داره تا خوب بشی. ولی خب از 2 روز پیش تا حالا همدیگه رو دیدیم خیلی دلم برات تنگ شده بود وقتی رسیدیم به هم کلی بوست کردم و توی بغلم حسابی له شدی آخه خاله دیگه طالقت نداشت خب. جمعه هم اومدیم با متین  خونتون و حسابی با متین بازی کردی. خاله فدات بشه اینقد بابا علی نیست خونه و همش سر کاره وقتی ما رسیدیم دم در فروی گفت بیاید بابا علی هم هست صورتتت از این همه ذوق برق می زد که انگاری دنیا رو بهت داده بودن و همه چیز کامل بود. شما متین با ماشین دیوونتون بازی کردید و کار...
24 اسفند 1392

محمد رضا خان

سلام عشق خاله ببین برات چه عکسایی از کوچولوییات گذاشتم تا حالات . حالا نوازنده شدی واسه خودت البته فعلا سازش اسباب بازیه بزرگ شدی خودم برات یکی واقعیشو می خرم باشه...   این تصویری هم که می بینی جایی نیست جز توی کمد رختخواب های خونه ما، شما و متین خان دوتایی رفتید اون تو، البته به پیشنهاد متین من، حالا ما هی می گردیم دنبالتون پیداتون نمی کنیم که ....بعد که صدای خنده های یواشکیتون اومد فوری دوربینو دستم گرفتم چون می دونستم دارید یه آتیش دیگه می سوزونید . اون تو کلی ادا اطوار درآوردید از خودتون .منم از خدا خواسته عکس گرفتم. ...
24 اسفند 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زبل مامان می باشد