محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

زبل مامان

بابات نذاشت چی کارکنم دیگه؟!

 منو شماو بابا علی رفته بودیم پروما برای خرید شما هم که همیشه دوست داری توی سبد بشینی وقتی خسته شدی همش می گفتی مامان بریم خونه دیگه خسته شدم ماهم برای این که کمی تحمل کنی برات خوراکی و ماست میوه ای خریدیم ولی شما دیگه لباس خوابو پوشیده بودیو همون جوری که نشسته بودی خوابت برد. منم فرصت طلب عکس گرفتم تازه غیر از من هر کی می دید کلی ذوق می کردو عکس ی گرفت. خریدامون که تموم شد رفتیم دم صندوق شما همچنا خواب بودی. صندوقدارا اینقدر خوششون اومده بود که رفتن با مدیر پروما صحبت کردند که عکست رو برای تبلیغات بزارن سر در پروما ولی بابات راضی نشد هر کاری کردیم گفت نه چی کار کنم  نشد دیگه از دست این بابا . ولی یه خاطره خوب شد که هر وقت به...
27 آبان 1390

محمد رضا و متین

باز این دو تا خوردند به تور هم خونه دوباره زلزله اومده و منو خاله مینا همش باید این دو تا رو از هم جدا کنیم یه دقیقه محمدرضا میاد چقلی متینو می کنه یه دقیقه دیگه متین لوس ننر با گریه میاد چقلی محمدرضا رو می کنه. چند تا عکس کوچولو از اتاق متین و و بازی با محمدرضای شیطون من اشتباه نکنید روح نیست ، متین خان که زیر چادر بازی می کنه                                 اینجا هنوز اتاق منفجر نشده بود ولی بعدش ترکید دیگه اون موقع حواسم نبود عکس بگیرم و سر گرم نوشتن مطلب جدید برای شما بودم. خلاصه تا شب که بابا علی بیاد حسا...
25 آبان 1390

مامان محمد رضا

سلام دوستان از توجه شما به سایت محمدرضا ممنونم تا حالا خاله  پسرم مطلب می زاشته از امروز ان شاءالله  سعی می کنم خودم مطالب جدید بزارم البته کمی دیر به دیر میام البته اگه من نیام خالش مطلب می زاره سر بزنید یادتون نره ها   پسر گلم اینجا من و تو و بابا علی با هم رفتیم شمال دریای بابلسر خیلی خوش گذشت تو این قدر خوش حال بودی که صبح و ظهر و شب می گفتی بریم لب دریا غذا بخوریم و بازی کنی یادم بعد از صبحانه برات یه تیوپ خریدیو تو با بابا علی حسابی آب بازی  کردی این قدر سردت شده بود می لرزیدی هر چی بهت می گفتیم بسه بازم می گفتی نه مامان سردم نیست وهمه دور و بری ها می خندیدن و از زیبا بازی کردن تو فیلم می گرفتن تا اینکه دا...
23 آبان 1390

قطعی برق

سلام جیگر خاله شما و مامانی و بابایی چهارشنبه شب اومدید خونه ما خاله میترا و خاله مونا هم بودند و شما و متین حسابی خوش گذروندید . خاله میترا هم بهتون یه حال حسابی داد و براتون دفتر و برچسب براتون خرید و تو متین هی خط خطی می کردید و به من می گفتید که اون یکی داره خط خطی می کنه ولی شما دارید اثر هنری خلق می کنید خلاصه که هی می گفتید و هی خط خطی می کردید. بعدش داشتید بازی می کردید که یهو برق رفت شما دو تا ترسیدید و از ترس دویدید که بااااااااااام خوردید به هم و خونه پر شد از صدای گریه شماها بعد ما کلی ساکتتون کردیم تا برق اومد و دیدیم که بعله سر شما و صورت متین قرمز حسابی ، خدا مرگم بده حرفی بود که من زدم البته برای مامانی شما این چیزا...
23 آبان 1390

مختلف

    سلام این اولین کاری که  با کمک مامان با خمیر  درست کردید  خیلی قشنگه خاله جون عکسام کمه چی کار کنم دیگه. اینم دو تا عکس از شما و متین و عمو مهدی و عمو مرتضی     اینجا هم یه ژست باحال که من خیلی دوست دارم   ...
23 آبان 1390

آشنایی ما با نی نی وبلاگی ها

  سلام من مامان محمدرضا هستم تازه با این سایت آشنا شدم و خیلی خوشحالم که امروز وارد این خانواده شدمو امیدورم که پسرم هم وقتی بزرگ شد از این کار راضی باشه و برای فرزند یا فرزندانی که خواهد داشت این راه ادامه بده و از یادآوری خاطرات شیرین روند رشد و بزرگ شدنش خیلی خیلی خوشنود باشه     این منم محمد رضا پسر خاله متین        تازشم ٢ ماه از متین یزرگترم خیلیم با هم دوستیم   بیاین باهم دوست بشیم دوست دیگم هم محمد حسین که پسر عمه من میشه  چند سال ازم بزرگتره ...
6 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زبل مامان می باشد